یکی از میوه های خیلی دوست داشتنی من هندونه س . یعنی طول تابستون تقریبا همیشه یا تو یخچال داریم یا تو لیست همون روزم هست . 

دیروز باز یه هندونه ی دوست داشتنی م . جای همه خالی خیلی خیلی خیلی شیرین بود . اونقدر که بین ساعت پنج و نیم تا شش یک سومش رو خوردم و با هر قاچی یه به به چه چه هم میگفتم . بابای بچه هم را به را تذکر میداد که این هندونه خوردن ، اینقدر هندونه خوردن ، خظر تا صبح جیش کردنم داره ها .

فرفروک ساعت نه نشده خوابید . یه ساعت بعدش منم خواب بودم . نمیدونم چه ساعتی از شب بود که با آلارم جیش از خواب بیدار شدم . نه عزم ملی برای تحملش رو داشتم نه حال پاشدن و دوقدم  تا دستشویی رفتن رو . هی از اینور چرخیدم اونور ، از اونور اینور . نشد . بعد کلی تحمل با خودم فکر کردم ببینم ساعت چنده اگه قبل از پنج و نیم باشه پا میشم میرم دست به آب . اگه بعد پنج و نیم بود یه ذره دیگه م تحمل میکنم که بشه شش و طبق معمول پاشم . یه جوری هم خفتم کرده بود که حتی نمی تونستم دستمو دراز کنم گوشی موبایلو از بغل تخت وردارم ساعتو ببینم . 

اونقدر وول خوردم که بابای بچه بیدار شد . 

چرا نمیتونی بخوابی ؟ 

جیش دارم میخوام ببینم ساعت چنده 

چه ربطی به ساعت داره مگه ساعت کاسه توالته ؟ ( ادب بابای خونه بعد از نصفه شب به 20% کاهش پیدا میکنه) 

ربطش اینه میخوام ببینم اگه یه کم به شیش مونده دیگه تا اونجا نرم 

خب ببین چنده 

گوشیم اونوره حال ورداشتنشو ندارم یه نگا کن ببین ساعت شش شده 

( بعد از چک کردن گوشی و ساعت و ) مگه مریضی خودتو آزار میدی ؟ ساعت تازه یک و نیمه پاشو برو که تا صبح دو سه بار دیگه هم کار لازمی .

.

.

فکر نمیکردم هندونه اینقدر زور داشته باشه.

 


باز دم سال نو شده و شرکتهایی که باهاشون کار میکنیم کارت تبریک و کادوی کریسمس میفرستن . شرکت خودمون معمولا یه باربکیو داره تو آخرین جمعه ی قبل از تعطیلات ، یه کریسمس پارتی داره ، یه کارت هدیه ی میگیریم با یه بطر شراب و یه چیز تپل ( بعضی وقتا بوقلمون بعضی وقتها رون خوک ) . علاوه بر این وقتی شرکتی بسته ی تبریک میفرسته برای مدیریت ( یا هرکدوم از کارکنان ) - منظورم ازین بسته خوشمزه هاس که همه چی توش پیدا میشه - همه رو میریزن تو یه باکس خیلی بزرگ و بین بچه های دفتر تقسیم میکنن . مدل تقسیم هم با مزه ست . دور میچرخونن و تو دور اول هرکسی دو تا از آیتم های خوشمزه رو به میل خودش ورمیداره ، بعد معمولا میریم دور دوم ( بستگی به حجم هدیه ها ) شایدم دور سوم . آخر سر هم هرچی تو باکس مونده رو میذاریم تو آشپزخونه که هرکی دلش خواست هرچی مونده ورداره . 

اگرم تو روز تقسیم غنائم کسی مرخصی باشه خودمون همفکری میکنیم که از کدوم یکی ممکنه بیشتر خوشش بیاد ! و براش میذاریم کنار . 

من امسال شکلات ورداشتم و پودینگ کریسمس و یه بسته مربای کرن بری و یه بسته چایی . باشد که رستگار شویم !!!

 

 

یاد یه چیز جالب هم افتادم . خیلی سال پیش که تو مملکت گل و بلبل خودمون کار میکردم تو یه پروژه ی بزرگ مسئول قطعات هیدرولیک بودم . در نتیجه با نمایندگی شرکتهایی مثل رکسترود و پارکر و . ارتباط داشتم برای انتخاب و سفارش قطعاتی که میخواستیم . مدیر عامل یکیشون مهندس جوونی بود خیلی مودب و با جنبه ( این دو تا معمولا کم پیش میاد که همزمان با هم دیده بشن !!) . خلاصه روزی روزگاری با زدم عید بود و مدیر مهندسی منو صدا کرد دفترش و یه کیف پول چرمی کوچولو داد که اینو از شرکت فلان آقای فلان یبرای شما فرستاده ن . یه ایمیل زدم و تشکر کردم . یکی دو ماه بعد دوباره اقای فلانی رو تو یه جلسه دیدم با حضور مدیر مهندسی و عوامل مربوطه . سلام و احوالپرسی و .

بعد آقای فلانی پرسیده ن خانوم مهندس امیدوارم از رنگ کیف و چتر خوشتون اومده باشه به بچه ها ی دفتر سپرده بودم که حتما فلان رنگ باشه حدس میزدم خوشتون بیاد .

ابروهای خانوم مهندس پرید بالا که : چتر؟ کیف ؟ شیب ؟ بام؟

چیزی نگفتم و ادامه دادن که حالا کیف و چتر که سلیقه ی ما بود ولی ازون ست گام سنج و کولیس و . خیلی قشنگ بودن . رکسترود از اون ست فقط دو تا فرستاده بود یکی تو دفترمون تو تهرانه گذاشتم تو ویترین یو فرستادم برای شما . مگه چند تا خانوم داریم که تو کار هیدرولیک باشن . هم خیلی دقیق بودن هم خیلی ظریف .

از گوشه ی چشم رنگ و روی بنفش شده ی مدیر مهندسی و معاونت مهندسی و یکی دو نفر دیگه رو میدیدم . منم که هیچ آبروداریی بهشون بدهکار نبودم که هیچ از ریخت کلهم اجمعینشون بدم میومد . عرض کردم : همینکه لطف کرده بودین و به یاد بودین برای من ارزش داشت . مهم این بود که به فکرتون رسیده بود برای من بفرستین . تشکر من بابت همون کیف پولی که به دستم رسید واقعا از ته دلم بود . منتها مشکلی که هست تو شرکت ما فاصله ی اتاق ما تا اتاق مدیریت یه کم زیاده کیف و چتر و گام سنج و بقیه احتمالا تو راه گم شده ن که البته فدای سرتون . ما به این اشیای گم شده عادت کرده ایم.

 

 اون موقع نمیتونستم پیش بینی کنم روزی میرسه که دکل نفتی هم گم بشه !!


من و اقای پدر از جمله ی آدمهایی هستیم با سلیقه های خیلی خیلی متفاوت . خیلی هم خوش و خرم کنار هم زندگی میکنیم !! خوش و خرم نه اینکه مثلا هیچ وقت حرفمون نمیشه و هیچوقت از دست هم عصبانی نمیشیم و هی هی قربون صدقه ی هم میریم و برا همدیگه خلبان میشیم و پرستار میشیم و کلی مشاغل دیگه . نه . خوش و خرم یعنی اینجوری که کنار هم هستیم با وجود همه ی نقطه ضعفهایی که جفتمون داریم . صدالبته هیچ کدوم هم بچه پیغمبر نیستیم .

حالا این یه طرف . این اختلاف سلیقه بعضی وقتا خیلی خنده داره . خیلی سال پیش که ما هنوز نیومده بودیم اینور آب و حتی زیر یه سقف هم نرفته بودیم داشتیم درمورد خونه ای که خواهیم داشت حرف میزدیم . من عاشق اینم که یه حیوون خونگی نرمال داشته باشم . یعنی فانتزیم در مورد حییون خونگی محدوده به سگ و گربه ( گاهی وقتها بیشتر دلم گربه میخواد گاهی وقتا سگ ) ، آکوواریوم دوست دارم داشته باشم ولی فقط چون اب رو دوست دارم و حرکت ماهیها توش قشنگه وگرنه حیوون خونگیی که نتونی بگیری تو دستت و بوسش کنی قبولم نیست . آقای پدر از سگ میترسه .خودش میگه نمیترسه و زیاد خوشش نمیاد ، مام میگیم خوشش نمیاد. از گربه هم که خاطرات بد فراوون داره چون گربه ی مامانم ( دیبا) در تمام دوران نامزدی که ایشون میومد خونه ی مامانم اجازه نمیداد دست به کنترل تلویزیون بزنه و تا کنترل رو میگرفت دستش فیف فیف میکرد و براق میشد سمتش ( بعضی وقتا روی بعضی از مبل ها هم نمیذاشت بشینه و اونقدر جلوش رژه میرفت که مجبور شه جاشو عوض کنه) الان به گربه راضی شده به شرطی که نیاد داخل خونه . این هم یعنی نه . من با کمال میل میتونم برای سگی که خواهم داشت یه لونه ی خوشگل تو حیاط درست کنم و خیلی هم مشتاقم که نیاد داخل ساختمون ولی گربه رو کوتاه نمیام . آخه گربه ای که وقتی لم دادی کتاب میخونی یا آخر شب ولو شدی و داری فیلم میبینی نیاد بشینه تو دامنت و لوس بازی در بیاره و خودشو گوله کنه تو بغلت که گربه نیست !خلاصه در همون دوران قبل از مهاجرت ، سر پرنده به توافق رسیدیم . هرچند دیدن پرنده ی  تو قفس منو اذیت میکنه ولی فکر کردم لااقل جفتمون از پرنده خوشمون میاد . تصورم از پرنده به عنوان حیوون خونگی یه قفس بزرگ و جادار با یه مشت مرغ  عشق یا قناری یا فنچ بود که  فهمیدم سلیقه آقا به سمت مرغ و خروس و بوقلمون میره . فکر کن . بوقلمون

چند روز پیش داریم در مورد باغچه ای که خواهیم داشت حرف میزنیم و ایده هامو براش میگم . میفرمایند آره خیلی خوبه . منم دوست دارم یکعالمه چیز بکاریم : جعفری ، گشنیز البته که سبزی هم خواهم کاشت ولی وقتی فرفرک رو خوابوندم و دراز کشیدم و دارم بر خودم بلند بلند خیالبافی میکنم مسلما به گشنیز جعفری فکر نمیکنم . آپشن های گل گلی دیگه ای تو ذهنم بود .


این که دلم برای این طفلکیها میسوزه اصلا به این معنی نیست که مثلا جون آدمها بی ارزش تر از اینهاست . یا مثلا من خوشی زده زیر دلم و نمیدونم مردم محتاج نون شبن . نه .

ولی خداوکیلی اینام خیلی گناه دارن . 

خواستم یه گوشه از فاجعه رو نشونتون بدم 


فکر کنم این یکی از گرمترین تابستونای این چند ساله ی اخیر بوده . گرم و خشک و بادی . 

نتیجه :

دور و بر ما داره میسوزه . 

یه APP  نصب کردم که مناطق آتیش رو نشون بده که اگه لازم شد فرار کنیم ، از وقتی نصب کردم فقط اعصابمو خورد میکنه .

دید دید دید یه آتیش داره به شما نزدیک میشه . بیست کیلومتری شماست . غیر قابل کنترل 

دو دقیقه بعد ، 

دید دید دید . یه آتیش داره به شما نزدیک میشه . نوزده کیلومتری شماست . در حال کنترل 

پنج دقیقه بعد ، 

دید دید دید یه آتیش کوچولوی دیگه هم نزدیک همون آتیشی که داره میاد به سمت شما شعله ور شده . بیست کیلومتری شماست . نگران نباشید اون بچه آتیشه الان خاموشش میکنیم .

.

.

.

دبروز تو اخبار خوندم آتش نشان های کانادایی تو تعطیلات کریسمس میخوان بیان استرالیا برای کمک به مهار آتش . 

خوب بایدم بیان . الان تو سر سیاه زمستون وسط برف و یخ کانادا اصلا پتانسیل آتیش سوزی نیست . لااقل بیان اینجا یه کم کار کنن نونی که میبرن خونه حلال باشه . تازه خوش به حالشونم میشه . بعد از کار میتونن برن ساحل موج سواری کنن . بهتر از اینه که بمونن تو کانادا قندیل ببندن. 

خوش بختانه تلفات انسانی نداشته . بیشتر هم تو مناطق جنگلیه و بعضی جاها تو مزارع و شهرهای خیلی کوچیک مردم مجبور شده ن خونه هاشونو تخلیه کنن و برن جای امن . ولی طفلک حیوونا . یک عالمه کوالا پیدا کردن که دست و پاشون سوخته بوده . لابد یک عالمه ی دیکه هم نتونستن خودشونو نجات بدن . باز کانگوروها یه دو تا شلنگ تخته بیندازن ده بیست متر طی کردن . این کوالاهای بدبخت دست و پای فرار کردنم ندارن آخه . 

حالا تو این بسوز بسوز جنگل اگه یه سرشماری بگیرن میبینن سوسکای کثافت یه جای خنک پیدا کردن پناه گرفتن دارن اون شاخکای چندششونو میمالن به هم و هر هر میخندن (شانس نداریم که بلایی بیاد فقط سوسکارو بکشه ببره)

هر روز طرفای عصر جهت باد احتمالا برمیگرده طرف ما . کل شهر پر میشه از بوی آتیش . انگار نشستی کنار منقل و منتظری سیب زمینی ها تنوری بشن . خورشیدم میشه قرمز قرمز . همه در یک حالت دودی طور به سر میبریم . آب دماغ منم راه میفته

 


این که میگم نه اینکه من مثلا همه ی لهجه های انگلیسی کل دنیا رو بلدم (البته به جز بریتیش و آمریکایی که خیلی مشخصن ، الان تا حدودی بعضی کشورها رو هم تشخیص میدم ) ، ولی تنبلی استرالیایی ها تو حرف زدنشون هم به شکل بسیار تابلویی مشخصه . 

ولی سفارش تلفنیی که امروز بر حسب اتفاق شنیدم ( از پسر صاحب شرکت که میز بغلی من میشینه ) خیلی بامزه بود . داشت سفارش ناهار میداد : 

چیکی ، مَیو، آوو، رَپ 

کاپو کاپو 

اولیه یعنی رول مرغ و مایونز و آووکادو 

دومی یعنی یه فنجون کاپوچینو

.

.

 بیخود نیست که من در این مملکت روز به روز گشادتر میشم و بیخیال تر !!!!


هالولین که تموم شد ما وارد فاز کریسمس شدیم و : جینگیل بلز

 تقریبا همه ی شعرهایی که فرفرک دوست داره رو حفظم . کلی هم کیف میکنیم تو اون دقایق شعر خونی . از جمله اونهایی که تا تهش بلد نیستم همین جینگیل بلز ( سرود کریسمسه ) . 

دیروز عصر یهو یاد گیتار افتاد  و کشوندم تا اتاق که از بالای کمد ورش دارم و اصرار که آهنگ جینگیل بلز رو بزنم باهاش !! کوتاه هم نمیاد .

یه آکورد الکی گرفتم و دو تا خط اولش رو که حفظم خوندم بازم ول کن نبود :

- DASHING THROUGH .

COME ON MOMMY

DASHING THROUGH.

GO ON MOMMY 

DASHING THROUGH.

کلی خل خل بازی در آوردم تا بی خیال بقیه ش بشه . 

( چرا بچه ها همیشه فکر میکنن مامانشون همه چی بلده ؟؟!!!)

-

پازل درست کردنو دوست داره . تقریبا هر روز یه سری پازل درست میکنیم و بعد در موردشون حرف میزنیم . یکیشون در مورد حموم و دستشوییه : مسواک و صابون و دستمال توالت و شونه ی سر و. پریروز نخ دندون رو نشون میده که اسم این چیه . خداییش نمیدونستم نخ دندون به انگلیسی چی میشه . توضیح میدم که باهاش دندونامونو تمیز میکنیم .

- OK 

- WHAT'S THIS

رفتم از تو دستشویی نخ دندون رو آوردم و باز نشون دادم که چیه و به چه درد میخوره ( چون از نظر ایشون فقط به این درد میخوره که نخشو بگیره و تا ته بکشه بیرون و ببنده دور هرچیزی که دم دستش بوده ) . 

و مجددا

-OK, i KNOW

-WHAT'S THIS

یواشکی از باباش پرسیدم میدونه اسم این چیه که فرمودن نه خیر . آخرش به اینجا رسیدیم که : 

- مامانم اسمش نخ دندونه . همین 

-SO FUNNY !!!

شب که خوابوندمش یادم افتاد گوگل کنم ببینم واقعا نخ دندون به انگلیسی چی میشه ! 

 


چند سال پیش یه دوست استرالیایی داشتم که بعد گمش کردم . یه خانوم بود از من دو سه سال بزرگتر . چند تا بدبیاری پشت سر هم باعث شده بود الکلی بشه . یه روز رفتم دیدنش دیدم شراب به دست نشسته روی تخت و دو روزم هست غیر از اون زهرماری هیچ چی نخورده . بغلش که کردم زد زیر گریه که من چقدر بدبختم . بابام داره میمیره ، جک هم داره می میره ( از اسم جک خیلی مطمئن نیستم درست یادم مونده باشه . اسم سگش بود) . باباش که خوب البته بالای نود سال داشت .
امروز یه هو یاد اولین عشق زندگیم افتادم !! شاید چون هوای دم صبح یه مه ِ جادویی بود که آدمو میبرد به روزهای دور. فکر میکنم همه ی دخترها تو یه سنی یه هو عاشق میشن . این عشق میتونه پسرخاله ، پسر دایی ، پسر فامیل دور باشه ؛ میتونه دوستِ برادرِ بزرگتر باشه ؛ میتونه پسر همسایه باشه ؛ میتونه هنرپیشه یا خواننده یا فوتبالیست باشه . من گزینه ی اول رو نداشتم . پسر و دختر تو فامیل با هم بزرگ شدیم و - لااقل برای من - پسر عمو فقط پسر عمو بود و هیچ وقت هیچ جور دیگه
دقیقا سه شبه دراکولای درون فرفروک فعال شده و پدر مارو هم درآورده . پریشب ساعت دوی صبح بیدار شد و دیگه نخوابید . یه سر رفتیم سیدنی ، یه ساعتی تو مسیر رفت خوابید و خستگیش دررفت. ساعت هفت و نیم هشت شب خوابید و چهار صبح برپا داد. من و آقای پدر هم که دو روزه مثل آقا و خانوم زامبی دور خودمون میچرخیم . دیروزمون که به رفت و اومد به سیدنی گذشت ، امروزم واسه ناهار مهمون داریم هنوز هیچکاری نکردیم. همچنان امیدوارم یک شبی فرا خواهد رسید که فرفرک مثل سابق خوب بخوابه و
یعنی میشه همینکه من شکر میکنم بخاطر خواب خوب شبای فرفروک ، انگار چشمش زده باشن شیفت خواب شب عوض بشه به آنچه نباید؟؟؟ آیا همین که صبح روز تعطیل به جای ساعت لااقل هشت ، ساعت شش پامیشیم به اندازه ی کافی سخت و زیان آور نیست که روزهای عادی ساعت دوی صبح زنگ بیدار باش رو بزنن؟؟ سرکار خانوم ساعت هفت و چه بسا زودتر پیژامه پوشیده میپره تو تخت که " ایتز تایم توو اسلیپ" و بعد دیگه توپم تش نمیده . دیشب که با انگیزه ی فراهم کردن یه اول هفته ی باشکوه ساعت شش و بیست
در مورد کشته شدن یک انسان بی گناه سیاهپوست در امریکا و اوضاع نابسامان آن کشور حرفی نمی زنید؟ از کتک زدن مردم اونجا چیزی مکی گید؟« آخه راجع به هر اتفاقی اظهار نظر می کنید» داریم می بینیم که کشورهای مدرن که اینهمه سنگشان را به سینه می زنیم, از اینهمه بی عدالتی پنهان, تازه داره صداشون در میاد . کار خیلی جالبی نیست که هی ذهن آدم رو انگولک کنید که مجبور بشه اظهار نظر کنه . اونم اظهار نظری که تقریبا مطمئنم به مذاقتون خوش نخواهد اومد ! ولی اگه اصرار دارین اینم
شنبه قرار بود یکی بیاد کار سنگفرش کردن حیلط پشتی رو شروع کنه . یه قسمتی رو سنگفرش میکنیم ، یه قسمتی رو باغچه کاری ، یه قسمت عمده هم که چمنه و بعد به تدریج مرتبش خواهیم کرد . کسی که قرار بود کار کنه یه آقای ایرانیه که تقریبا یه سال اومدن اینجا و با یکی از پسراش اومد . از تقریبا ساعت نه و نیم شروع کردن به کندن و زیرسازی . هر بار هم که فرفرک میرفت حیاط باز با باباش چک میکردم که در و چنجره ای باز نباشه بچه بره تو کوچه .
یک - چند وقت پیش یه آخر هفته مهمون داشتیم . . یه خونواده ی تازه از ایران اومده با دو تا بچه ی یازده ساله و خونواده ی برادرش که که خانوم استرالیایی داره و دوازده سیزده سالی هست اینجاست با چهار تا بچه . من هیچ وقت مشکلی با شلوغ بازی بچه ها ندارم . با ریخت و پاششون هم همینطور . در واقع تا جاییکه کاری که میخوان بکنن خطرناک نباشه از نظر من میتونن هر کاری بکنن . اونروز هم همه ی هفت تا بچه جیغ ن تو خونه و پارکینگ میدویدن اینور و اونور.
هفته ی گذشته فسقلک ما از مهد کودک فارغ التحصیل ! شد و قراره از دوشنبه ی بعد بره آمادگی . مهد کودک خودشونم آمادگی داشت اما یه جای دیگه ثبت نامش کردیم بلکه یه کم نظم و دیسیپلین در موردش اجرا بشه . تو مهد خودش که هرکاری دوست داره میکنه هر ساعتی دوست داره ناهارشو میخوره هر بازیی که دلش خواست میکنه .تازه بقیه ی بچه هام چشمشون به اینه که ببینن چه دسته گل جدیدی آب میده اونام برن سراغش . اینجوری پیش بره برای مدرسه ی سال بعد به مشکل میخوریم .
برای اولین بار جایی پیدا کرده م که شاید بتونم به جواب بعضی از سوالها برسم . ویدئوی کوتاه پنج دقیقه ایی دیدم درمورد "مشروعیت " و " مقبولیت " نظامهای دینی . و نظرم رو گرفت . این شد که رفتم تا رسیدم به سایت مربوطه و سایر دوره ها و مناظره ها و غیره . الان از هر ثانیه ی فراغتی که دستم میاد استفاده میکنم برای خوندن و دیدن . همزمان درمورد یکی از اصلی ترین مناقشه های ذهنی خودم با دین میخونم ( حقوق زن در اسلام ) و موضوع ولایت فقیه و موضوع دین و ت و مدرنیسم و
طی یک پروسه دهساله من پونزده کیلو به وزنم اضافه شده و بابای بچه بیش از سی کیلو درنتیجه آقای خونه تصمیم گرفتند رژیم بگیرن و تشریف ببرن باشگاه . البته پیشنهاد اینو خیلی وقت پیش داده بودم ولی باشگاه رفتن تنهایی بهشون نمیچسبیده و ما هم که با وجود فرفرک اگه وقت اضافه ی دو نفره پیدا کنیم کلی کار خیر دیگه انجام میدیم و فرصت به باشگاه رفتن نمیرسه . تا اینکه قرار شد از اول این هفته با دوست جدید برن باشگاه محله ی اونا.
به سلامتی تعطیلات کریسمس هم گذشت .خوش هم گذشت تو سیدنی حدود صدمورد مبتلا به کرونا دیده شده در نتیجه حتی سیدنی هم نرفتیم . به همون دلیل دختر خاله اینا هم نیومدن اینجا و هرکی موند خونه ی خودش . با یه خونواده از دوستان هی هی پیک نیک رفتیم و سفرهای کوتاه یه روزه و نصفه روزه همین دور و اطراف . هربار هم بعدش اومدیم خونه ی ما به صرف چای و شام و گپ و گفت آخر شب . پسر خیلی خوبیه . هربارم یه بسته نعنای تازه میخره میاره برامون چای مراکشی درست میکنه ! باکسینگ دی
لایو "هالو" و " مهدی خزعلی" رو دیدم این آخر هفته ای که گذشت . چقدر جنس سفسطه ها آشناست. جنس این تحریف ها ، این استدلالهای نخ نما شده . حتی این مدل نگاه کردن ، حتی این قیافه ، این جنس آدمها . این آدمها که توی صورت آدم زل میزنند و حتی شاید لبخند و به زور میخواهند بهت بقبولانند که تو خوشبختی و خودت خبر نداری . اگه فرصت ندارین حداقل اون یک بخشی که راجع به " عزت " و " احترام" و " ریحانه " بودن زن در اسلام هست رو گوش کنید .
این جوونهای رعنا رو (دخترو پسر هم فرقی نمیکنه علی الظاهر براشون)، میگیرن بهشون تو زندان م میکنن یا میکشنشون به دو دلیل : یک- اگه اینکارو نکنن فردا روزی جوونا میخوان بریزن تو خیابونا (اینم البته فقط خودشون میدونن از کجاشون درآوردن) باعث خواهد شدبقیه مردم هم (چون باز علی الظاهر یه مشت حیوونن که جلو چیزشونو نمیتونن بگیرن) به همین جوونای رعنا کن. دو- اگه اینکارو نکنن فردا روزی اینا برن داعش قراره بیان همینکارو باهاشون بکنه کنه یا بکشدشون
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته خلق چون بحري بر آشفته به جوش آمد خروشان شد به موج افتاد برش بگرفت و مردي چون صدف از سينه بيرون داد منم آرش چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن منم آرش سپاهي مردي آزاده به تنها تير تركش آزمون تان را اينك آماده مجوييدم نسب فرزند رنج و كار گريزان چون شهاب از شب چو صبح آماده ديدار مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش شما را باده و جامه گوارا و مبارك باد دلم را در ميان دست مي گيرم و مي افشارمش

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گلدچی راهنمای تنظیم دادخواست و شکوائیه تولید انواع هواکش های صنعتی -مرغداری-گلخانه ای-سقفی-هواساز مسیحا و رویا معرفی و خرید لوله در آهن تک ناجی فایل طلا گـرافیک پخش تانی